Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

۱۳۸۶ اردیبهشت ۹, یکشنبه

ما گاهی تصمیم میگیریم حرف بزنیم

یک شنبه 9 اردیبهشت 1386
مامان ما را ... به ما حال می دهد... دو روز پشت سر هم برای ما پست می نویسد... اگر شما فهمیدید چه اتفاقی افتاده، آفتاب از کدام طرف در آمده ما را هم خبر کنید
اما جریان حرف زدن ما به همه عالم و آدم گزارش شده، ما حال نداریم حرف بزنیم... خوب ترجیح می دهیم از علم اشاره استفاده کنیم. وقتی با اَ اُ اِ همه کارهای ما راه می افتد چرا به خودمان زحمت بیخود بدهیم. حالا مامان بگوید: ببین سینا چقدر قشنگ حرف می زند. آرش همه چیز می گوید. آترین فعلها را هم درست صرف می کند و ... خوب من با همین 40-50 کلمه ای که بلدم همه حرفهایم را می زنم تازه جمله های دو کلمه ای هم می گویم
دیشب بابایی و من داشتیم سالاد درست می کردیم. من خیار می خوردم و به مامان هم تعارف می کردم. مامان هم گیر داد که بگو خیار... خی...یار. آنقدر گفت و گفت تا من خسته شدم و آهنگ خیار را خواندم... چه جوری؟!! ای..اار، ای..اار
یکی نیست بگه مامان خانم، بابا آقا من اگر شروع کنم کسی جلودارم نیست ها، بعد هی نگید بچه کمتر حرف بزن سرمان رفت. من هر کاری را یاد بگیرم از آن سر بوم می افتم. حالا از ما گفتن

ما، مازیار و اوستا
ما در حال عشوه در بغل مامان
مسواک زدن ما
راستی اشکالی دارد ما روزی 100 بار خودمان و مامانمان را مجبور کنیم مسواک بزنیم!!؟

به به، عجب خمیردندان خوشمزه ای

پ.ن: خاله سولماز می خوای من بجای شما وبلاگ مازیار را بنویسم؟