Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

۱۳۸۶ فروردین ۲۸, سه‌شنبه

درد فراغ....؟

سه شنبه 28 فروردین 1386
تقریبا یک هفته است که شبها خوب نمی خوابم... تا دیر وقت بیدارم و با وجودیکه خوابم می آید مقاومت می کنم، بازی می کنم و نمی خوابم. بعد هم تا صبح توی خواب وول وول می زنم و حرف می زنم. دیشب شب چهارم بود که توی تخت مامان اینا خوابیدم! آخه من از پنج ماهگی رفتم توی اتاق خودم و در کل این یکسال و پنج ماه کمتر از تعداد انگشتان دستم توی تخت مامان اینا خوابیده بودم. مامان جونم می گوید اشکالی ندارد. من شیطنت می کنم ولی این مامان خانم نگران است و می خواهد امروز منرا ببرد پیش آقای دکتر!!؟
راستی جریان شهرکرد را گفته بودم؟ بابایی رفته شهر کرد. از روز یکشنبه. من هر روز صبح که بیدار می شوم به مامان می گویم: ماما، بابا رفت. و مامان می گوید: بله بابا رفته ماموریت. اما امروز گفت اگر بازی کنی بخوابی و بیدار بشوی بابا می آید. من دلم برای بابایی تنگ شده
راستی من مشکلاتی هم دارم. اول اینکه مامانم رمز گشاییش خوب کار نمی کند و خیلی طول می کشد تا کلمات اختراعی منرا بفهمد. دوم هم من تعداد کلماتی را که بلدم بگم خیلی کمه اما دوست دارم جمله بگم!!؟ لطفا راهنمایی کنید
کندوان: من و بابا
شیخ رادین آزادمنش و امها
تا حالا گوشه های خانه را تست کرده اید!!؟
رادین کانگرو، واقعا این سیستمهای چیکو فکر همه چیز را کرده اند.