Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

۱۳۸۵ آذر ۲۶, یکشنبه

سلام همکاران عزیز

بالاخره بعد از 5 روز مریضی!! برگشتم سرکار. البته مریض بودن من خوبیهایی هم دارد. مثل اینکه مامان و بابا می مانند خانه و کلی با هم بازی می کنیم. البته من چون خیلی "ددر" را دوست دارم مامان و بابا مجبورند منرا ببرند ددر یا حداقل تا حیاط. به هر حال مامانم امروز خیلی کار دارد. قول داده فردا یک پست جدید بنویسد. فعلا بای بای



۱۳۸۵ آذر ۱۸, شنبه

بدون شرح

من نقاشی کردن را خیلی دوست دارم

مامان، من خوب سنتور می زنم؟؟

نمی فهمم، چرا صبح که از خواب بیدار می شوم همه می خندند

من و پرستارم در شرکت مامان. مداد مامان کو؟

۱۳۸۵ آذر ۱۴, سه‌شنبه

مامان کجایی؟

پریروز مامان گفت امروز زود بریم خانه با شروین بازی کنیم. اما منرا گذاشت پیش مامان جون و شروین رفت و مامان هم رفت.
کجا؟
من که نفهمیدم. فقط 2 روز نیامد و تلفنی با من حرف زد. می گویند رفته ماموریت اما من نمی دانم یعنی چه؟ من هم حسابی شیطنت کردم. بالاخره امروز صبح که بیدار شدم دیدم مامان برگشته. امروز هم آمدیم سرکار. حسابی به من خوش می گذرد.

۱۳۸۵ آذر ۱۲, یکشنبه

اولین روز

مامانم می گوید: من نه وقت دارم هر روز وبلاگ تو فسقلی را بنویسم و نه می دانم چی بنویسم فقط عکس توی وبلاگ می گذارم. اما فکر کنم بالاخره مجبور خواهد شد اینکار را بکند. به هر حال برای پیش در آمد هم که شده این چندتا عکس را ببینید

بعد از آب بازی برای چی باید کلاه سرم کنم؟

من و شروین پسر دایی خوبم

کیک تولدم


من و کادوهای تولدم


خاله مهدیس کراوات بهم می آید؟؟

۱۳۸۵ آذر ۱۱, شنبه

سرآغاز


مدتهاست که مامانم وبلاگهای دوستانش و تعدادی از بچه هایی که وبلاک دارند را می خواند.اما تا رمانیکه دوست یابی برای من جدی نشده بود به فکر درست کردن یک وبلاگ نیفتاده بود. خلاصه اینکه ما هم وبلاگدار شدیم. امیدوارم از دیدن من اینجا خوشحال شده باشید