Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

۱۳۸۶ شهریور ۶, سه‌شنبه

ما مدل موهایمان را دوست نمی داریم!!؟

سه شنبه 6 شهریور 1386

در راستای شیطنتهای فراوان ما دیشب دوفقره شیطنت بسیار خطرناک نمودیم که نفس مامان و بابا که بند آمد هیچ عمه خانم مان هم نزدیک بود بغشد و نفسش به هن هن افتاده بود. اول که بابایی داشت با آرین و ایلیا با کامپیوتر یک کارهایی می کردند و مامان خانم و عمه جان هم طبق معمول مشغول گپیدن بودند. ما هم که حوصله مان سر رفته بود تصمیم گرفتیم از لوستری ، قاب عکسی چیزی آویزان شویم که از روی دسته مبل افتادیم بین مبل و شومینه که فا صله انها از هم تنها 15 سانتیمتر بود و خوب به طبع اگر کله مبارکمان خورده بود به لبه شومینه معلوم نبود که چه بلایی به سرمان بیاید. خلاصه اینکه هیچکس نفهمید که ما چگونه کله خود را از خوردن به لبه شومینه حفظ کردیم اما... ما اینیم دیگه
دفعه دوم هم در یکی از درگیریهای شیطنت آمیزمان با ایلیا کله مان محکم... بامـــــب .... اما ما خیلی گریه نکردیم اخه ایلیا داشت می دوید و اگر گریه می کردیم دویدن از دست می رفت. به هر حال ما اینیم دیگه
در راستای اینکه بابایمان خیلی ناراحت می باشد، من و مامانی تصمیم گرفته ایم برای تعطیلات بابایمان را ببریم ددر. البته اگر بابایی مثل من شیطنت کند حتما حالش خوب می شود اما ... به هر حال ما تمام تلاش خود را خواهیم کرد که به بابایی خوش بگذرد و حالش بهتر بشود. پس تا برگشتن ما "بـــــای.... عمه بای........ نی نی بای.....بوس" و این چند عکس را هم از ما ببینید

راستی گفته بودیم این مامان و بابا چه به روزگار موهای ما آوردند؟
ما که توی آرایشگاه با دیدن قیافه خودمان و موهای روی زمین گریه را سر دادیم.آخه ما موهایمان را دوست داشتیم!!؟
دستها بالا
من نمی دانم فرق این دستمالها که مامان به سرش می بندد با اینها که توی رستوران روی پاهاش می اندازه چیه؟
به نظر من که این دستمال رستوران از مال مامان قشنگتر و خوشرنگ تره
ما و ژست خوشتیپی، عمو رضا ببین! وسوسه نشدی؟ پسرا شیرن ها!!؟


۱۳۸۶ شهریور ۴, یکشنبه

ما و قرار وبلاگی

یکشنبه 4 شهریور 1386


ما سر قرار وبلاگی نمی رویم. نه به خاطر انکه حالمان خوب نیست، نه به خاطر آنکه مامانمان کار زیاد دارد، نه به خاطر انکه وقت نداریم، به خاطر آنکه این مامان خانم خیلی خیلی تنبل شده است!!؟ چون آرش و نازنین جون مریض بودند و گفتند نمی تونن بیان مامان خانم به بهانه اینکه ما هم سرما بخوریم ما را نبرد سر قرار. آخه ما دلمان برای دوستانمان تنگ شده

ما هم در عوض با "ایییا" و "آیین" (ایلیا و آرین) و "یَیا" (کسرا) ان قدر بازی کردیم و دویدیم و شیطنت کردیم که نگو


اما قول می دهیم در قرار بعدی بدون هیچ بهانه ای حتما بیاییم


ما در حال مطالعه کتاب رفتار با کودک
نمی دانم این مامان خانم و بابا آقا برای چی هی بواشکی به ما که کتاب می خوانیم نگاه می کنند!!؟
در ادامه تامین مخارج خانواده ما شغل جدیدی پیدا کردیم. از این عمو هرمس که به ما پیشنهادی نرسید
ما هم مشغول ساخت یک پارک خوشکل نزدیک خانه مان شدیم
ببینید

این هم از فضای سبز
این هم نتیجه نهایی !! بفرمایید پارک زمرد







۱۳۸۶ شهریور ۱, پنجشنبه

ما و حرف زدنمان

پنجشنبه 1 شهریور 1386

سلام به تمامی دوستان ما که در این مدت که این مامان خانم سرش شلوغ بود و کاری به ما نداشت سراغ ما را گرفتند... بوس... ما دوباره بر گشتیم اما با یک تفاوت بزرگ. ما کاملا زبان باز کرده ایم و یک بلبل زبانی شده ایم که حد ندارد. نمی دانم به این خاطر است که مامان و بابا مرتب می خندند و قربان صدقه ما می روند یا حالشان بد شده که یک دقیقه ناراحتنند و بعد که ما بلبل زبانی می کنیم غش غش می خندند
در راستای اشتباه حرف زدنهای ما و نام گذاری برای کلماتی که سخت هستند و ما نمی توانیم بگوییم، ما همچنان دوستمان را دینا صدا می کنیم هر چقدر دیگران او را نازنین صدا کنند. هر روز صبح هم که چشمانمان را باز کردیم برای مامان توضیح می دهیم که" مامان، عمه، عمو، آرین، ایلیا ...ووووو.... رفت" یعنی خانواده عمه با هواپیما رفتند اهواز. مامان هم می گوید که انها همینجا تهران هستند اما ما فکر می کنیم خانه عمه اینا که اهواز است انها هر شب می روند با هواپیما اهواز و صبح دوباره بر می گردند. به هر حال به ما که خیلی با پسر عمه هایمان خوش می گذرد
راستی گفته بودیم که ما خیلی شیطان شده ایم. از پسر عمه هایمان هم جنگ کردن، هل دادن و کشتی یاد گرفته ایم و هم خوابمان مثل بچه اهوازی ها شده است. یعنی چی؟ یعنی شب تا ساعت 12-1 بیداریم و بازی می کنیم حتی اگر مامان و بابا بخوابند ما برای خودمان توی اتاق می چرخیم و بازی می کنیم. صبح هم که نمی توانیم بخوابیم حداکثر 8 بیداریم (این قسمتش هنوز اهوازی نشده، چون پسر عمه هایمان تا 1 بعد از ظهر می خوابند) ولی در عوض ظهرحدود 4 ساعت می خوابیم
فعلا عجله داریم باید بریم. قول می دهیم زود به زود از خاطراتمان بنویسیم


ما و کفشهای خانم دایی لیلا، خوشکله نه!!؟
اولین عکسی که ما خودمان گرفتیم
ما و ایلیا
رادین، پفک و حمام آفتاب


۱۳۸۶ مرداد ۲۴, چهارشنبه

عجب رسمیه رسم زمونه




چهارشنبه 24 مرداد 1386


از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چها رود
سیلست آب دیده و بر هرکه بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم زجا رود

به اطلاع کلیه دوستان می رساند مجلس ترحیمی جهت بزرگداشت یاد آقای آزادمنش، پدر گرامی همسرم در روز یکشنبه 28 مرداد از ساعت 4:30 الی 6 بعداز ظهر در مسجد هدایت واقع درپاسداران، دروس، خیابان هدایت برگزار می گردد. تشریف فرمایی شما عزیزان باعث شادی روح آن مرحوم و تسلی خاطر بازماندگان خواهد بود


مهرک، مامان رادین

۱۳۸۶ مرداد ۱۹, جمعه

بابابزرگ رفت

جمعه 19 مرداد 1386
بابا بزرگ رفت مسافرت. یک مسافرت خیلی دور . یک مسافرت بی بازگشت. بابا بزرگ چهارشنبه شب از پیش ما رفت تا به ابدیت بپیوندد و ما را با غم و اندوهی بی پایان تنها گذاشت
نمی دانید چقدر سخت است
که وقتی خسته از کار اماده می شوید که به خانه برگردید ، زنگ بزنند که بابا بزرگی که تا دیروز بهتر بوده، بابابزرگی که دیشب می خواسته با ویلچر بیاید خانه با رادین بازی کند، حالش بد شده زود برگرد اهواز
نمی دانید چقدر سخت است
به کودک 2 ساله ای که سه روز است مادرش را در حد روزی 1 ساعت دیده بگویید قشنگم، عزیزم، پسرم بمان پیش مامان جون تا من برم پیش مامان بزرگ. حال بابابزرگ بد شده
نمی دانید چقدر سخت است
در حالیکه به شما گفته اند که دیگر امیدی نیست، منتظریم تا ساعت پایانی یک عزیز بگذرد، به همسرش، به مادرت، به عزیزت دلداری بدهی و بگویی که انشاءالله خوب می شود. به هزار خواهش کمی بخوابانیش که توانی برای فردای سختی که در پیش است داشته باشد.
نمی دانی چقدر سخت است
به همسرت، به عزیز دلت، به تنها یاور زندگیت، نگویی که چه مصیبتی در پیش است. به او که ساعتهاست در فرودگاه منتظر است تا به امید دیدار پدر به خانه برگردد
نمی دانی چقدر سخت است
در حالیکه می دانی او رفت با مادرت بر بالینش حاضر شوی. خواهرت به گوشه ای ساکت و آرام اشک بریزد و همسرش با کوله باری غم و اندوه در گوشه ای دیگر.... عزیزم، عزیزم، عجله کردی، صبر کن امیر توی فرودگاه است. صدای مادرم را میشنوم. کلماتش را چون خنجری برقلبم حس می کنم. چطور به او بگویم ... چطور
نمی دانی چقدر سخت است
مادری را در غم از دست دادن همسر و خواهری را در غم پدر تنها گذاشتن و نشستن در سالن انتظار فرودگاه به انتظار همسرت. که بگویی عزیزم پدرت رفت... درست زمانی که تو در هواپیما بودی تا به دیدنش بیایی... درست زمانی که همه فکر می کردند به زودی از بیمارستان مرخص خواهد شد
نمی دانی چقدر سخت است
زمانی که او را روی پله های هواپیما در حال پایین امدن می بینی، اشکهایت را فرو دهی، لرزش صدایت را صاف کنی تا او نفهمد، تا او هول نکند، تا او...مهرک بابا چطوره؟ اولین سوال، همان که انتظارش را داشتی . حالا باید جمله ای را که صد بار در دلت تکرار کردی بگویی، بدون لرزش، بدون اشک: متاسفانه حالش زیاد خوب نیست... و حالا باید در تمام راه تا بیمارستان نگاه سنگینش را که به چشمانت خیره می شود تا دربرق نگاهت حقیقت را ببیند تحمل کنی بدون انکه بشکنی
نمی دانی چقدر سخت است
دم در ای سی یو به همه بستگان تند تند بگویی: هنوز نمی داند، هنوز نمی داند... و ببینی شکستن عشقت را هنگامی که با اضطراب ازهمسر خواهرش بپرسد بابام مرد!!؟ و جواب مثبت بگیرد
اه نمی دانی چقدر سخت است
لباس سیاه به تن کردن برای عزیزی که پدرت بود، پدر همسرت بود، معلم بسیاری از دوستانت بود، دبیر دلسور برادرت بود، امید زندگی مادرت بود، سایه سر خوانواده ات بود، پشت و پناه خواهرانت بود و... لباس سیاه، لباس سیاه، لباس سیاه
نمی دانی چقدر سخت است
که جلسه مشورت خانوادگی بگذارید که کی مراسم خاکسپاری بگیریم؟ کی و کجا مسجد ختم داشته باشیم؟ چگونه برنامه ریزی مراسم عزاداری بکنیم؟ و در نهایت چگونه به او بگوییم؟ او که هزاران کیلومتر دور تر از ما به امید دیدار پدر به خانه بازمی گردد؟ به او که امشب به ایران می رسد! به او که طاقت شنیدن این غم را ندارد! به او، به خواهرم، به اهدا
نمی دانی چقدر سخت است ، چقدر سخت است، چقدر سخت
ما را از دعای خود بی نیاز ندانید
مهرک، مامان رادین

۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه

ما به ماموریت می رویم

یکشنبه 14 مرداد 1386
ما با مامان خانم به ماموریت می رویم. در همین راستا چون قرار است مامان برود کارگاه و ما بمانیم پیش مهشید و پردیس و احتمالا شبها با مامان سری به بابا بزرگمان بزنیم و دیداری هم با پسر عمه هایمان داشته باشیم... هورا ... یعنی دیشب تا ساعت 12 داشتیم بازی می کردیم و انچنان بلایی سر این بابا آقا و مامان خانم آوردیم که بلافاصله پس از خوابیدن ما هر دو از خستگی غشیدند. به هر حال ما به اهواز می رویم و باید تمرین شب زنده داری کنیم.
خلاصه اینکه دوستان عزیز ما تا چهارشنبه شب که برگردیم ...بای
عکسهای تکراری به دلیل نبود عکس جدید
ای مامان تنبل!!؟



۱۳۸۶ مرداد ۱۰, چهارشنبه

ما بر گشتیم... ولی

چهارشنبه 10 مرداد 1386
ما بر گشتیم.... اما نه با دستی پر از سوغاتی... آخه اصلا نرفتیم هتل... آب بازی...با آرش و دبی دبی. چرا؟ چون بابا بزرگمان حالش بد شده بود ما هم رفتیم اهواز... هورا... پیش آرین... هورا... پیش ایلیا ... هورا ... پیش مهشید و پردیس... هورا
بابا بزرگمان توی یک هتلی که بهش می گفتند سی سی یو خوابیده بود. دفعه اول هم که رفتیم دیدنش خوابیده بود، یک عالمه هم چیزهای عجیب و غریب بهش وصل کرده بودند. اما روزهای بعد که رفتیم پیشش یواش یواش بیدار شد و کمی با ما صحبت کرد. به هر حال امیدواریم بابا بزرگکان زودتر خوب بشود و بیاید خانه
اما ما تا می توانستیم با پسر عمه هایمان و دختر خاله های مامان آتش سوزاندیم. اما دریغ که بازهم مامانمان دوربین نیاورده بود یعنی آورده بود اما باطریش را نیاورده بود!! امان از دست مامان و حواس پرتی هایش. به هر حال ما هم انشاءالله در یک فرصت دیگر ...بیا باهم بریم سفر دبی دبی می شویم
خاله آرزو ما منتظریم