Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

۱۳۸۶ مرداد ۱۹, جمعه

بابابزرگ رفت

جمعه 19 مرداد 1386
بابا بزرگ رفت مسافرت. یک مسافرت خیلی دور . یک مسافرت بی بازگشت. بابا بزرگ چهارشنبه شب از پیش ما رفت تا به ابدیت بپیوندد و ما را با غم و اندوهی بی پایان تنها گذاشت
نمی دانید چقدر سخت است
که وقتی خسته از کار اماده می شوید که به خانه برگردید ، زنگ بزنند که بابا بزرگی که تا دیروز بهتر بوده، بابابزرگی که دیشب می خواسته با ویلچر بیاید خانه با رادین بازی کند، حالش بد شده زود برگرد اهواز
نمی دانید چقدر سخت است
به کودک 2 ساله ای که سه روز است مادرش را در حد روزی 1 ساعت دیده بگویید قشنگم، عزیزم، پسرم بمان پیش مامان جون تا من برم پیش مامان بزرگ. حال بابابزرگ بد شده
نمی دانید چقدر سخت است
در حالیکه به شما گفته اند که دیگر امیدی نیست، منتظریم تا ساعت پایانی یک عزیز بگذرد، به همسرش، به مادرت، به عزیزت دلداری بدهی و بگویی که انشاءالله خوب می شود. به هزار خواهش کمی بخوابانیش که توانی برای فردای سختی که در پیش است داشته باشد.
نمی دانی چقدر سخت است
به همسرت، به عزیز دلت، به تنها یاور زندگیت، نگویی که چه مصیبتی در پیش است. به او که ساعتهاست در فرودگاه منتظر است تا به امید دیدار پدر به خانه برگردد
نمی دانی چقدر سخت است
در حالیکه می دانی او رفت با مادرت بر بالینش حاضر شوی. خواهرت به گوشه ای ساکت و آرام اشک بریزد و همسرش با کوله باری غم و اندوه در گوشه ای دیگر.... عزیزم، عزیزم، عجله کردی، صبر کن امیر توی فرودگاه است. صدای مادرم را میشنوم. کلماتش را چون خنجری برقلبم حس می کنم. چطور به او بگویم ... چطور
نمی دانی چقدر سخت است
مادری را در غم از دست دادن همسر و خواهری را در غم پدر تنها گذاشتن و نشستن در سالن انتظار فرودگاه به انتظار همسرت. که بگویی عزیزم پدرت رفت... درست زمانی که تو در هواپیما بودی تا به دیدنش بیایی... درست زمانی که همه فکر می کردند به زودی از بیمارستان مرخص خواهد شد
نمی دانی چقدر سخت است
زمانی که او را روی پله های هواپیما در حال پایین امدن می بینی، اشکهایت را فرو دهی، لرزش صدایت را صاف کنی تا او نفهمد، تا او هول نکند، تا او...مهرک بابا چطوره؟ اولین سوال، همان که انتظارش را داشتی . حالا باید جمله ای را که صد بار در دلت تکرار کردی بگویی، بدون لرزش، بدون اشک: متاسفانه حالش زیاد خوب نیست... و حالا باید در تمام راه تا بیمارستان نگاه سنگینش را که به چشمانت خیره می شود تا دربرق نگاهت حقیقت را ببیند تحمل کنی بدون انکه بشکنی
نمی دانی چقدر سخت است
دم در ای سی یو به همه بستگان تند تند بگویی: هنوز نمی داند، هنوز نمی داند... و ببینی شکستن عشقت را هنگامی که با اضطراب ازهمسر خواهرش بپرسد بابام مرد!!؟ و جواب مثبت بگیرد
اه نمی دانی چقدر سخت است
لباس سیاه به تن کردن برای عزیزی که پدرت بود، پدر همسرت بود، معلم بسیاری از دوستانت بود، دبیر دلسور برادرت بود، امید زندگی مادرت بود، سایه سر خوانواده ات بود، پشت و پناه خواهرانت بود و... لباس سیاه، لباس سیاه، لباس سیاه
نمی دانی چقدر سخت است
که جلسه مشورت خانوادگی بگذارید که کی مراسم خاکسپاری بگیریم؟ کی و کجا مسجد ختم داشته باشیم؟ چگونه برنامه ریزی مراسم عزاداری بکنیم؟ و در نهایت چگونه به او بگوییم؟ او که هزاران کیلومتر دور تر از ما به امید دیدار پدر به خانه بازمی گردد؟ به او که امشب به ایران می رسد! به او که طاقت شنیدن این غم را ندارد! به او، به خواهرم، به اهدا
نمی دانی چقدر سخت است ، چقدر سخت است، چقدر سخت
ما را از دعای خود بی نیاز ندانید
مهرک، مامان رادین