ما بر گشتیم... ولی
چهارشنبه 10 مرداد 1386
ما بر گشتیم.... اما نه با دستی پر از سوغاتی... آخه اصلا نرفتیم هتل... آب بازی...با آرش و دبی دبی. چرا؟ چون بابا بزرگمان حالش بد شده بود ما هم رفتیم اهواز... هورا... پیش آرین... هورا... پیش ایلیا ... هورا ... پیش مهشید و پردیس... هورا
بابا بزرگمان توی یک هتلی که بهش می گفتند سی سی یو خوابیده بود. دفعه اول هم که رفتیم دیدنش خوابیده بود، یک عالمه هم چیزهای عجیب و غریب بهش وصل کرده بودند. اما روزهای بعد که رفتیم پیشش یواش یواش بیدار شد و کمی با ما صحبت کرد. به هر حال امیدواریم بابا بزرگکان زودتر خوب بشود و بیاید خانه
اما ما تا می توانستیم با پسر عمه هایمان و دختر خاله های مامان آتش سوزاندیم. اما دریغ که بازهم مامانمان دوربین نیاورده بود یعنی آورده بود اما باطریش را نیاورده بود!! امان از دست مامان و حواس پرتی هایش. به هر حال ما هم انشاءالله در یک فرصت دیگر ...بیا باهم بریم سفر دبی دبی می شویم
خاله آرزو ما منتظریم
|