بابایی جونیاش دوست داشت شاعر بشه. خودش که میگه حقش رو خوردن اما من فکر می کنم حداکثر همون سر سوزن دوق رو داشته باشه. این هم یکی از شعرهاش با نقاشیهای قشنگ سحر زالی دختر عمه آرین و ایلیا (البته بابایی قبلا هم برای ما شعر گفته)
===================================
رادين داره ميلرزه از تاريكي ميترسه
ميخواد بره بخوابه اما خيلي بيتابه
باترس ميگه مامان جون اجازه هست يه مهمون

مامان ميگه عزيزم گلدونة تميزم
بايد بري اتاقت بري تو رختخوابت
خواباي خوب ببيني خواب گل و شيريني
خواب ببيني بزرگي
===================================
ميگه آخه مامان جون اي مامان مهربون
ديشب توي اتاقم غول اومده سراغم
يه غول زشت بد ادا يه غول پر سرو صدا
اتاق من بزرگه شب توش شغال و گرگه
صداي غيژ و غوژ مياد انگار كه موش داره زياد
===================================
مامان رادين ميخنده لبهاشو هي وا ميكنه ميبنده
ميگه كه غول كدومه غول مال تو قصههاست
دوره از اينجا جنگل گرگ و شغال اونجاهاست
اتاق كه موش نداره بخواد صدا درآره
باز اشتباه كردي نبايد كه بترسي
===================================
اما رادين ميترسه دست و پاهاش ميلرزه
ميگه مامان ميشه شما امشب بياين اتاق ما
غول و گرگ و ببينين و نترسين
صداي موش كه در اومد نلرزين
===================================
شب دوتايي رفتن توي اتاقش
ماه كه دراومد يكدفعه سايه يك غول بزرگ
اونجا اومد سراغش
از پشت يك پنجره چشماي گرگا رو ديد
رادين دوباره ترسيد پاهاش دوباره لرزيد

اما رادين ديد كه مامان ميخنده چشماشو هي وا ميكنه ميبنده
مامان گفت آخه جونم دليل ترست رو حالا ميدونم
غول ساية درخته درخت توي باغچه
همونكه از صبح تا حالا دورش كردي بپر بالا

اين صداي موش نبود، صداي چوب تخته

حالا رادين ميدونه شب مثل روز ميمونه
فقط يه كم تاريكه خورشيد خانوم آخه رفته به خونه
حالا رادين تو خوابش بله تو رختخوابش
خواب ميبينه بزرگه
|