رادین نازنازی
دوشنبه 26 آذر 1386
در راه پله
بابایی: رادین دست مامان رو بگیر نیفته
ما: مامانی دستت یو بده بِدییَم. ناُفتی اوف بشی. بعد بُیَندت کنم
.....
بعد از شام
مامانی: آفرین پسرم. غذاتو خوردی
ما: مامان من ماکایونی می خوام!!!؟
.....
موقع خواب
ما: مامان من دَیسَمو بخونم
مامان: باشه مامان زود درستو بخون برو توی تخت خواب
ما: مامان من دَیس بخونم. نَهناشی (نقاشی) کنم. تو بخواب
.....
جمعه صبح
بابایی: اگر با من کاری ندارید من یک کم درس بخونم
ما: مامان لالام میاد
مامان: عزیزم تو که تازه بیدار شدی؟ پسرم هر وقت بابایی درس می خونه که لازم نیست تو بخوابی!!!؟
ما و کتاب فروشی
|