Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

۱۳۸۶ دی ۵, چهارشنبه

آیا شما هم

چهارشنبه 5 دیماه 1386
آیا شما هم متوجه شده اید این مامانی ما چقدر تنبل شده است؟
آیا شما هم متوجه شده اید که ما چقدر شیطنت می کنیم؟
آیا شما هم متوجه شده اید که ما چه بلبل زبانی شده ایم؟
آیا شما هم متوجه شده اید که ما بابایمان شبها خیلی دیر می آید؟
آیا شما هم متوجه شده اید که ما دلمان برای بابایمان خیلی خیلی تنگ می شود؟
آیا شما هم تام و جری دوست دارید؟
آیا شما هم ساعت 10.5 شب سفارش ماکارونی به مامانهایتان می دهید؟
آیا شما هم به کتابی که بابایتان برایتان بخواند "گوش می دهید"؟
آیا شما هم شبها تا خوابتان ببرد "ای ژنبور طیایی" می خوانید؟
آیا شما هم نصفه شبها سفارش شیر در خواب می دهید؟
آیا شما هم نصفه شیشه شیر خالی را نگه می دارید و بگید" مامان بفی مایید"؟
آیا شما هم هر روز صبح، ظهر و شب سفارش کره و عشل می دهید؟
آیا شما هم کتابهای بیلی بنا، فابیو فولبالبیست،مونا ملعم را دوست دارید؟



۱۳۸۶ آذر ۲۶, دوشنبه

رادین نازنازی

دوشنبه 26 آذر 1386
در راه پله
بابایی: رادین دست مامان رو بگیر نیفته
ما: مامانی دستت یو بده بِدییَم. ناُفتی اوف بشی. بعد بُیَندت کنم
.....
بعد از شام
مامانی: آفرین پسرم. غذاتو خوردی
ما: مامان من ماکایونی می خوام!!!؟
.....
موقع خواب
ما: مامان من دَیسَمو بخونم
مامان: باشه مامان زود درستو بخون برو توی تخت خواب
ما: مامان من دَیس بخونم. نَهناشی (نقاشی) کنم. تو بخواب
.....
جمعه صبح
بابایی: اگر با من کاری ندارید من یک کم درس بخونم
ما: مامان لالام میاد
مامان: عزیزم تو که تازه بیدار شدی؟ پسرم هر وقت بابایی درس می خونه که لازم نیست تو بخوابی!!!؟

ما و کتاب فروشی
رادین همه کاره
رادین هنرمند و قطارش

۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه

تعطیلات خود را چگونه گذرانده اید؟

شنبه 24 آذرماه 1386
ما تعطیلات بسیار خوبی داشتیم جای همه دوستان خالی. روز پنجشنبه دیانا کوچولو با مامان و باباش آمدند خانه ما. کلی نی نی بازی کردیم. جمعه هم نازنین جون اینا آمدند و به ما با نازنین و خاله نیلوفر حسابی خوش گذشت. اگر یک دل سیر بازی می خواهید حتما خاله نیلوفر را دعوت کنید خانه تان. خیلی خوب با ما بازی کرد. بعد هم که ما آنقدر خسته بودیم که با گریه فراوان مهمانهایمان را بدرقه کردیم و خیلی زود هم خوابیدیم. مامان گفته بود قرار است آرش هم بیاید اما ما نفهمیدیم چرا نیامد. امیدواریم هر چه زودتر آرش را هم ببینیم
آن روز که ما رفته بودیم خانه مازیار جون، مامان و خاله سولماز قرار گذاشتند که ما زیاد همدیگر را ببینیم اما هنوز برنامه ای نگذاشته اند. گفتیم این عکسهای خانه مازیار اینا را بگذاریم شاید این مامانهایمان وسوسه بشوند و ما همدیگر را دوباره ببینیم
ما و مازیار در حال لگو بازی
بچه ها بخندید: هه هه هه
ما، مازیار و پاهای خاله سولماز
ما، یک نازنین دیگه و شروین
پ.ن: ما نفهمیدیم چرا ما 2 دوست به نامهای نازنین داریم. هر وقت مامان میگه قراره نازنین بیاد ما نمی دانیم کدام دوستمان را قرار است ببینیم

۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه

بابایی و اهواژ

شنبه 17 آذر 1386
مامان من خرلامو (خرمالو) با گاهگُش(قاشق) بخورم بژرگ بشم
.................
صبح بعد از بیدار شدن از خواب
مامان مهیَک... بیا
مامان: سلام صبح به خیر. خوب خوابیدی
مامان صبت به خِی (خیر) مامان یباس آبم (خوابم) دَی بیایم
Kissesمامان:
................
بعد از رفتن بابایی به ماموریت اهواز
مامان: رادین بابایی رفته اهواز سرکار
بابایی یَفته پیش آیین (آرین) و ایییا (ایلیا)؟
مامان: نه رفته اهواز سرکار
.
.
.
مامانی بابایی یَفته اهواژ پیش آیین و ایییا
Shockedمامان

ما بعد از یک حمام مشتی
بفرمایید یخمک
ما و خانواده در جشن بازی ماه آبان- پارک قیطریه
ایلیا کجاست؟ عمه کجاست؟ ما کجاییم!!؟

۱۳۸۶ آذر ۱۰, شنبه

اوس رادین

رادین بازم یه فکر تازه داره
می خواد بره کار کنه پول در آره
رفته پیش اصغر آقا مکانیک
تا یاد بگیره کار و بار و تکنیک
----------------------
اما رادین یک کمی بازی گوشه
صبحا لباس اوساشو می پوشه
میگه هرکی روغنی و کثیفه
اوسا میشه کارشو یاد می گیره
به صورتش روغن و نفت می ماله
تو دستشم یکی دوتا آچاره
یه مشتری اومده با یه ماشین
یه ماشین جدید و شیک و جادار
میگه سلام اوسا کجاست پسر جون
مگر نیومده هنوز سر کار
ماشین من یک کمی روغن می خواد
زود باش برو اوساتو وردار بیار
--------------------
رادین میگه اوسا که روبروته
تعمیر ماشینت کار سه سوته
بنده خودم اوسای این گاراژم
ایراد ماشینتو می شناسم
اول باید شعماشو در بیارم
آچارمو روی موتور میذارم
این دو تا شیلنگ چون بودن اضافه
کندمشون تا که نشی کلافه
بفرماییید ماشینتون حاضره
روشن کنید و گاز بدید تا بره
------------------
آقاهه رفت و شد سوار ماشین
توی دلش به اوسا گفت آفرین
گفت که چقدر عجیبه که یه بچه
اوسا شده توی تعمیر ماشین

ای بابا پس چرا روشن نمیشه
اوسا ماشینم نیست مثل همیشه
-----------------
اصغر آقا تا که رسید به کارگاه
فهمید که جریان چی چی بوده اونجا
زودی لباس کارشو می پوشه
ماشین و تعمیر می کنه بی صدا
-----------------
وقتی که مشتریه رفت از اونجا
اصغر آقا رادین و کردش صدا
گفت پسرم کار تو اشتباه بود
اگر می خوای اوسا بشی زود زود
باید حواست جمع کارت باشه
با فضولی کسی اوسا نمیشه
-----------------
حالا رادین مشغول کار و باره
توی یه دستش انبره دست دیگش آچاره
ایستاده اون کنار دست اوسا
یاد میگیره تا اوسای اوسه بشه بعدنا

پ.ن1: این شعر را بابایی برای ما گفته. این همان پست باحالی است که بابایی قولش را داده بود.

پ.ن2: تولد خاله فریبا جون را با 2 روز تاخیر تبریک می گوییم. خاله جون دلمون براتون خیلی خیلی تنگ شده