Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

۱۳۸۶ شهریور ۲۰, سه‌شنبه

بیا با هم بریم سفر "دوبی دوبی" و

سه شنبه 20 شهریور 1386
ما خیلی خوشحالیم. البته اگر این مامان خانم و بابا آقا بگذارند، به ما خیلی خوش می گذرد و حسابی برای خودمان شیطنت می کنیم. فقط مشکل این است که مامان خانم و بابا آقا بدون اینکه ما را زیاد بچلانند نمی توانند ما را ببوسند و قربان صدقه مان بروند. ما هم که از اینکه ما را ببوسند و قربان صدقه مان بروند کلی لذت می بریم و کیف می کنیم. مثلا امروز صبح مامان خانم داشت می رفت سرکار و ما هم در حال بالا رفتن از پله ها به سمت خانه مامان جون بودیم. هر پله ای که ما بالا می رفتیم مامان یکبار برای ما بوس می فرستاد و ما کلی حال می کردیم. پس روی هر پله مکث می کردیم تا مامان خانم بوس را بفرستد و یک وقت یکی کم نیاید.
روز شنبه هم که با کلی از دوستانمان رفتیم بولینگ عبدو. امان از دست این بزرگترها من که بولینگی ندیدم نمی دانم چرا مامان می گوید بولینگ عبدو. خوب بگویید سرزمین عجایب عبدو!!؟ کلی با دوستانمان بازی کردیم، کلی هم دوستان جدید پیدا کردیم. اما نفهمیدیم چرا نازنین نیامد. اخه ما منتظر نازنین بودیم و شب که بر می گشتیم خانه مامان گفت "می ریم خونه پیش بابایی شام می خوریم و لالا می کنیم" ما هم گفتیم " مامان بیم آاانه، بابایی، ااام، لالا نه، دینا" آخه ما یک دختر همسایه داریم که اسمش نازنین است ولی چون نازنین خیلی سخت است و ما استاد اسم سازی هستیم به او دینا می گوییم. خلاصه اینکه ما تا اخر شب هم منتظر دینا بودیم اما نیامد... و

این چندتا عکس را بببینید
ما و مدهش (نماد فستیوال دبی)؟
این هم نی نی ما، راستی خوب شد ما دختر نشدیم وگرنه مامان خانم بابایی را ورشکست کرده بود!!؟
این هم دوست خوش رنگ ما!! مثل کاکائو می ماند
ما و حبابها

پ.ن: عمو رضا از این مزدا 3 ها که دوست شکلاتیم داره می خوای!!؟