مامان...رفت
سه شنبه 19 تیرماه 1386
بازهم مامان ما دیروز و پریروز ماموریت بود.یکشنبه شب لباس پوشید ما خوشحال شدیم که می رویم ددر اما خیال بیهوده... او رفت و ما تنها با بابایی رفتیم توی کوچه بعد هم برا اینکه ما ناراحت نباشیم رفتیم استخر و آب بازی کردیم. صبح مامان نبود و ما و بابایی کلی خوش گذراندیم. تا شب هم که ما خوابمان می امد این مامان خانم بر نگشت. خلاصه صبح که از خواب بیدار شدیم اولین کاری که کردیم این بود که گفتیم مامان و چون صدایی نیامد با خودمان گفتیم: رفت؛ که صدای قربان صدقه مامانی آمد و صورت بابایی دم در اتاق ظاهر شد. به هر حال ما رفتیم بغل مامانی و نگذاشتیم دیگر بخوابد حالا اگر دیشب ساعت 3 خوابیده و شب قبلش هم 4 ساعت مشکل خودش است . ما دلمان برای بازی با مامانمان تنگ شده است
این عکسها هم مربوط به آب بازی جمعه مان است
ما و بابایی در حال فرار از بازی این بابا ها (آن دختر کوچولو را ببینید)!!؟
|