ماجراهای ما و بابایمان
پنجشنبه 17 اسفند 1385
بالاخره مامان خانم بعد از 2 روز برگشت. ما آنقدر نق زدیم و گریه کردیم که نگو و نپرس. اول از همه که مامان خانم فکر کرده ما نمی فهمیم که می خواهد برود ماموریت. روز دوشنبه تا برگشتن مامان به خانه کلی نق زدیم و گریه کردیم و نه گذاشتیم مامان جونمان بخوابد و نه شروین کوچولو.
سه شنبه بیدار که شدم مامان رفته بود. صبح تا ظهر بازی کردم اما بعد از ظهر... گریه و نق نق و غرغر...شب هم بابایی از 7 تا 9 سعی کرد منرا بخواباند که نخوابیدم تا بالاخره مامان جون آمد و من را برد خانه خودشان و ساعت 10.5 خوابیدم. اما چهارشنبه پسر خوبی بودم. فرشته، پرستارم، فهمیده که من حس ششم دارم و می فهمم مامان کی می رود و کی می آید. خلاصه اینکه امروز صبح که بیدار شدم مامان بالای سرم بود. من هم کلی خودم را برایش لوس کردم
راستی یادم رفت بگم مامان که می رود ماموریت من و بابایی کلی حال می کنیم. اول اینکه هرکار بخواهم می کنم و دوما حسابی به بابایی وابسته می شوم. امروز هم که بابایی می خواست برود سرکار پریدم توی بغل بابا و سرم را گذاشتم روی دوشش که منرا با خودش ببرد
|