مهد کودک غنچه
یکشنبه 6 مرداد ماه 1387
شنبه شب- مامان و رادین در حال نگاه کردن تبلیغ مهد کودک
مامان: رادین ببین عمو موسیقی دارند، ورزش، بازی، آشپزی!!!
رادین: مامان من الان می خوام برم مهد
مامان: مامان الان شبه کسی مهد نیست فردا میریم!؟
رادین (با غرغر): من الان می خوام برم
.
.
.
(ماجرا بعد از نیم ساعت و تلفن زدن رادین به مهد و جواب ندادن به تلفن خاتمه یافت)
..........................
صبح یکشنبه- رادین در خواب
مامان: رادین بیدار شو پسر گلم می خوایم بریم مهد
رادین (به سرعت چشمهاشو باز کرد و نشست) هــــــــــــورا
مامان: پاشو دست و صورت بشور، صبحانه بخور بریم بانک بعد بریم مهد
رادین: مامان اول بریم مهد بعد بریم بانک
مامان:!!!!
رادین: فرشته تو هم میای مهد
فرشته (پرستار رادین): منو می بری مهد؟
رادین: بَـــــــــــله
.......................
یکشنبه - ساعت 9:30 دم مهد
رادین : من می رم مهد گنچه
(یک پسر بچه دم در در حال گریه کردن است و از باباش جدا نمی شود)
رادین: من نمی رم تو مامان
مامان: بیا با هم بریم
.
.
.
و بدین ترتیب رادین اولین تجربه مهد کودک خود را با شروع "دوره جذب" شروع کرد...
به مناسبت اینکه ما دلمان بسیار برای آرش تنگ شده
رادین و آرش در IKEA
|