Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

۱۳۸۵ دی ۱۶, شنبه

یک آخر هفته شلوغ

این مامان ما خیلی سرش شلوغ است. قول می دهد که برای ما پست جدید می نویسد اما یک هفته از ما خبری نمی شود. بگذریم!!
این آخر هفته، هم خیلی خوش گذشت هم خیلی خسته شدم. پنجشنبه صبح مامان رفت سرکار و من و پرستارم ماندیم خانه و بازی کردیم. آخه من پنجشنبه ها تعطیلم!!!
ظهر مامان آمد تند تند لباس دَ در تن من کرد و رفتیم خانه دوست مامان. اوستا و صهبا هم بودند. کلی با هم بازی کردیم. خیلی خوش گذشت.مامان اوستا گفت می خواهند بروند خانه مازیار. ولی ما چون شب یک جای دیگر مهمان بودیم نتوانستیم با آنها قرار بگذاریم. خلاصه شب رفتیم خانه دوست بابا. آترین هم بود. آترین دوست من است. مامان می گوید آترین فقط 6 ماه از من بزرگتر است اما هر وقت از کنار من رد می شود من را هل می دهد برای همین من ترجیح می دهم از راه دور با آترین بازی کنم. ولی تا ساعت 12 شب بیدار ماندیم و بازی کردیم. ولی صبح طبق عادت ساعت 6 بیدار شدم. آخه من کارمند کوچولو هستم و عادت دارم صبح زود بیدار بشوم. جمعه ظهر هم مهمان بودیم خانه مهراد اینا. مامان مهراد پسرش را قورت داده و مهراد طفلکی توی شکم مامانش هی دست و پا می زند که بیاید بیرون. مامان می گوید تا چند روز دیگر مهراد از شکم مامانم می آید بیرون. دلم برایش می سوزد. باید جایش تنگ باشد. خلاصه اینکه من چون خوابم می آمد کلی غرغر کردم تا بالاخره برگشتیم خانه. راستی یک خبر دیگر هم بدهم. مامان جونم دیشب از مسافرت برگشت من خیلی دلم برای مامان جون تنگ شده بود و کلی بهانه اش را می گرفتم. اگر مامان جون اینجا بود من شب می ماندم پیش او و نمی رفتم مهمانی که بد خواب بشوم. این بود ماجراهای آخر هفته ما.